To my 30th

۴ مطلب در مهر ۱۳۹۸ ثبت شده است

همیشه وقتی معاشرت خواسته یا ناخواسته م با آدما بیشتر میشه، انگار یه تیکه هاییم میچسبه اون ورا، پراکنده و آشفته میشم. نه که جا بمونه ها، جا موندن یا قشنگه یا غمگین، اما چسبیدن اعصاب خورد کنه.

معاشرت ناخواسته و یا خواسته م بیشتر شده، حالا فردا امتحان دارم و مغزم خوراک هجوم آوردن فکرای بیخوده. هی داره فکر تو سرم میاد و حتی نمیدونم چرا این مورد باید اذیتم کنه، هی دلیل میتراشم و هنوزم اذیتش هست ولی. بدخوابی دیشب و امروزمم بی تاثیر نیست، اصن شاید تونستیم تموم حسای بد الآن رو گردن بیخوابیام بندازیم، ها؟

نمیدونم دلم میخواد یه سری مشکلات باقی رو حل کنم یا نه، اگه اون آدم داره شاید اذیت میشه، منم دارم اذیت میشم خب. نمیدونم. آخه همه چیزاش که مثل آدمای دیگه نیست.

نگفته بودم که قبل امتحان مثل پی ام اسه، که هر چی سعی کنی و دست و پا بزنی که ازش خارج شی، بیشتر غرق میشی. فقط باید بذاری اذیتش رو بکنه و بگذره، اصلا شل کنی که اذیتش کمتر بشه.

میدونم میگذره مثل هر باری که گذشته، میدونم من باز قوی میشم. این که تو سرم چپوندم که بابا جان بحران تموم شدنی نیست و همیشه میاد و میره، بیشتر کمکم کرده.

این بحرانم میگذره، منم که باید بیشتر و بیشتر حواسم به ذهنم باشه و قدرتمندش کنم، که هر چیه اون توعه..

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۴:۳۵
من ِ ۲۱ ساله

گاهی فکر میکنم کاش شغلی داشتم که کمتر با آدما درگیر بود و حالا قراره پزشکی باشم که هر روزش با آدمای بدحال و عصبی و همراهای عصبی تر درگیره. میتونستم هنرمندی بشم که آروم تو خلوت خودش کار میکنه و ارتباطی هم با مشتریاش نداره.

میتونستم کافه داری باشم که همه چی اون پشته و خودش کسی رو نمیبینه.

دلم میخواست هر چیزی باشم جز اینی که الآن هست، دلم سی سالگی ای رو میخواد که مستقل باشم و کمتر لازم باشه که بترسم. توی ۲۳ سالگی هنوز ترس هست، از خیلی چیزا، از حمایت نشدن..

کاشکی اگه خودم و خودم بودم، تو هر چیزی خودم و خودم بودم..

توی دلم خالی ترینه، از نزدیک ترین آدمام حتی. دارم لحظه هایی رو میگذرونم که فکرا از تو میخورنم و هربار علامت سوال جدیدی هست. عضلاتم سفتن و دو روزه که حس رهایی نداشتم، شل شدن عضلات نداشتم، آسودگی نداشتم، خسته م..

میدونم جزیی از مشکلات زندگیه و میگذره، ولی آدمای اطرافم نا امیدم میکنن.. هنوز انقدری استقلال ندارم که نیازی بهشون نداشته باشم، حتی همونطور که به خودش گفته بودم، دلم نمیخواست که نیازی بهش نداشته باشم.. دلم نمیخواست بند دلم جدا باشه ازش..

شاید باید همه ی اینارو یادم باشه، شاید باید بعدا ازشون استفاده ای بکنم..

فعلا تموم چیزی که میخوام بخیر گذشتن این اتفاقاست..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۸ ، ۲۰:۲۳
من ِ ۲۱ ساله

حالم هیچ خوب نیست، نمیدونم میشه تو پنجمین روز پریودم بهش ربطش بدم یا نه، ولی حالم هیچ خوب نیست. دلم نمیخواست این چیزا رو بیارم اینجا، فرض بر این بود که مینویسم و سی سالگیم میخوندش، اینا چیزاییه که دلم میخواد بدونه؟

حالم از سر صبح و حرفام با مامان گرفته ست. تقصیر من نیست یه چیزایی اما منم گرفتارم توش. میتونم حتی شاکی باشم ولی کجا رفته مگه فهم و انصاف آدم؟ به جاش دارم این همه غصه میخورم..

لازم داشتم بنویسم و حتی دیگه کانال هم جای امنی نیست برام. بلخره خودمو به زور کشوندم پای جزوه اما نمیتونم بخونم، از صب پاچه ی همه رو گرفتم و حالا هم جو اطرافم متشنجه، با داداشه هم بیخود بحث میکنم، خودشم انگاری رو به راه نیست امروز و دلم براش میسوزه. برا همه سختیای پیش روش و کار سختی که جلوشه..

گمونم یه جور خود آزاریه این همه دلسوزی ای که یه وقتا دارم، انقدر دلم میسوزه که خودم از غصه ش به فنا میرم.

در حال حاضر دلم نمیخواد کاری کنم، دلم میخواد جایی رها شم، بغلی، جایی، ولی هیچی و هیشکی نیست. حتی کسی که برم نیم ساعت باهاش چای بخورم و حرف بزنم، بعد میگن خیال باطل نکن؟

سنگینم، پرم، پر از حسای بد و پر از هر چی چیز ِ ناجوره، دلم خالی شدن میخواد، دلم آروم شدن میخواد، دلم گریه و هر چیزی که خلاصم کنه میخواد، اولین باره گمونم دارم اینجا این شکلی غر میزنم. سخته همه چی خیلییی سخته همه چی خیلییی

دلم شکستن و خراب کردن میخواد..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۸ ، ۲۱:۰۲
من ِ ۲۱ ساله

نمیدونم چقدر لازمه بنویسم تا که ذهنم خالی بشه و بتونه بشینه پای درساش، اما میدونم که اصلا کم نیست. میخواستم ورزش کنم، اما صدای بارون رو شنیدم و رفتم پایین که بشینم رو مبل خیلی راحتی که گذاشتم کنار پنجره و مثن اونجا درس میخونم، و خب درس بخونم، اما نشد.

این که هنوز تسلط کامل رو مغزم ندارم ناراحت کننده ست، این که نمیتونم وقایع رو جوری که هست و نه بدتر، حتی شاید بهتر برا خودم جلوه بدم و پیش ببرونم دلسرد کننده ست، که فقط خودم میدونم چه موانعی که تو ذهنم برام ساخته نشده ست.

تو ۶ سالی که دارم کانال مینویسم، آدما مقطع تحصیلی عوض کردن، فارغ التحصیل شدن، عاشق شدن و ازدواج کردن، باردار شدن و حتی بچه به دنیا اوردن، مهاجرت کردن و ترفیع شغلی گرفتن، اما من هنوز همون دختریم بینشون که پزشکی میخونه و از امتحاناش میناله:) یذره تفاوت قضیه فقط اینجاست که قبل تر از صبحای دانشگاه مینالیدم و حالا صبحای بیمارستان، بی ثباتی اتندا و امتحانای پایان بخش..

حتی دوباره داره امتحان جامع نزدیک میشه و پس کی خلاص میشیم ماها از کنکور دادن؟ علوم پایه و پره و صلاحیت بالینی و رزیدنتی و هوووف اصلا.

هنوز طول روز مودم بالا و پایین میشه، کلی که فکر میکنم خسته میشم و دیگه جونی واسه پیاده کردن کارا نمیمونه، اما خب باز کمال گرا شدم و هر کاری میکنم ارضام نمیکنه، هی از خودم شاکیم و هی انتظار بیشتر دارم، اما حواسم هست که همین کارایی که میکنم نسبت به قبل چقد بیشتره؟ چقد فرق کردم؟

پارسال آذر ماه بود که درگیر استارتاپ شدم و بعدش تموم فکرای مربوط به پول دراوردن، مقام اورده بودیم و میخواستن کمکمون کنن و دفتر بدن و پیگیری کنن که را بندازیمش:)) قرار بود تا الان پول دراورده باشیم، اما کم کم همه چی محو شد برامون. شاید اگه از همون موقع شروع کرده بودم به انجام یکاری و مستمر روش بودم، الان نتیجه ای داشت برام، اما هنوزم که هنوزه فقد ایده ست که داره میاد.

چند روزیه به ایده ای فکر میکنم که قسمتیش مربوط به هدیه ی تولدمه که از طرف نونه، و اگه مطمعن میبودم میتونستیم بدون پول و لوازم خاصی فعلا اروم اروم پیش ببریمش، اما خب چه تضمینی هست؟ همین ایده کلی ذهنمو میگیره و کلی آشفتگی هست.

تصمیم گرفته بودم پره رو آسه آسه شروع کنم اما هم هنوز به منابع قطعی واسش نرسیدم و تصمیم نگرفتم، هم پایان بخش پوست نزدیکه..

کاش یذره سرحال تر و حواس جمع تر باشم، کاش یذره به خودم اعتماد کنم. 

طول مدت نوشتنم، میخواستم برسم به موضوعی راجب نون، اما میبینم هنوز دلم نمیاد چیزی ازش بنویسم، حس میکنم شاید کامل نباشه نوشتنم، حس میکنم نمیخوام تیکه تیکه ش کنم، نه خوب نوشتن ازش و نه مشکلات کوچولو رو هنوز نمیتونم بنویسم..

استاد نورولوژی مون که خیلی هم خفنه، میگفت دانشجو پزشکی ای که قرص نخوره بدرد نمیخوره:)) ینی انقدر بیخیال و بی استرسه و نمیفمه پزشکی ینی چی. همون دکتریه که قبل کنکور پیشش رفته بودم و یه سری قرص بم داده بود و داشتم دوران ارومی رو میگذروندم، همونی که از کنکورش واسم تعریف میکرد و میگفت که غیر بومی شو حتما..

همین اواخر گفتم بهش که علایمم ادامه داره، گف برا دختری به سن تو خطرناکه و باید بیای مطب و معاینه شی، ولی خب نه جراتشو دارم و نه حوصله ش رو واقعیت:))

با این که روشنایی عصر رو از دست دادم و اکثرا تا وقتی بیدار شم و جمع و جور کنم تاریک شده و دیگه نمیتونم تو روشنایی کنار پنجره بشینم، اما کش اومدن ساعات شبونه رو دوس دارم:)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۸ ، ۲۱:۱۳
من ِ ۲۱ ساله