صبح که اسه اسه بیدار شدم و برامم مهم نبود دیر برسم، هوای گرفته ی سردی داشت، جلو یه هایپرمارکت دور تر وایسادیم تا هایپ بگیرم و با قهوه ترکیب کنم، اقاهه از میون قفسه ها پیداش شد و بهم صبح بخیر گفت، با خنده گفت صبحه و هایپ؟ گفتم دارم میرم سر شیفتم لازمش دارم، گفت پرستاری؟ گفتم پزشک اورژانسم و در ادامه داشت میپرسید که کدوم بیمارستان و اخر سر با خنده برام ارزوی داشتن شیفت خوبی رو کرد و خداحافظی کردیم، برام صحنه ای مث صحنه های تو فیلما بود.
حالا سه و نیم صبحه و بعد این که دوش گرفتم چند صفحه ای کتابخانه ی نیمه شب رو خوندم و حالا هم دراز کشیدم و پاهام رو به خرسه چسبوندم و دارم مینویسم، اونقدر گرسنمه که نیاز داشتم نوشابه توی یخچال باشه و با ماکارونی ای که گرمش کنم و روش سس فلفل سبز و لیمو بریزم بخورم، اما خب نه نوشابه هست و نه من حوصله ی گرم کردن دارم:)) کم کم داره خوابم میگیره و باید سفتی و گرفتگی عضلات گردن و شونه م رو سعی کنم رفع کنم که به آرومی بخوابم.