🚶🏻♂️
احساس میکنم دارم از ننوشتن خفه میشم، اینجا، تو کانالم، دارم از همه ی روزایی که گذشت خفه میشم.
شب هایی که حس میکردم رو ۹۹ ِ پنیک اتک وایسادم ولی مدت طولانی ادامه میافت و ۱۰۰ نمیشد که بعدش هم تموم بشه، امیدوارم اون شبت حداقل تموم شده باشن.
حالا صبحمو با خواب نه چندان مناسبی شروع کردم و خداروشکر که خواب بود، و پیامی مبنی بر عوض کردن شیفتی که برا خودمم دردسره و هنوز جابجایی شیفت قبلی رو ک باهاش عوض کردم نگفته کی وایمیسه، این جور نامرتبیا مغزمو بیشتر از همیشه بهم میریزن. پیام تایید درمانگاهه اومده و مثل دوماه پیش استرسه داره دیوونه م میکنه و خدا خدا میکنم ک از فردا عصر شیفتمو ننوشته باشن.
همینطور که قلبم داره تند و سنگین میزنه دراز کشیدم و سعی کردم یچیزایی بخونم اما نتونستم و به اینجا رسیدم با حرف هایی که دلم نمیخواست ثبتشون کنم.
دلم میخواد روزها باقی بمونم تو همون شبی که تو حیاط بیمارستان نشسته بودم و بچه گربه ی خنگ بازیگوش رو نگا میکردم که حتی نمیتونست تشخیص بده شیری که تو لیوان ریخته شده بود خوردنیه، که انقدر بازیگوشی کرد که تماما حواسم پرتش بود و روی نرده ی باریک هم همین که دمشو دید پرید به گرفتنش و خورد زمین:)) دلم برا تک تک این حرکات رفت، دلم میخواست تو همون ذوق و بیخیالی باقی بمونم و به زندگی عادی برنگردم.