از خالص ترین حسایی که تا به حال تجربه کردم، یا که از ناب تریناش، که تا مغز استخونم رفت، وقتی بود که تو فست فود نبش خیابون نشسته بودیم و وقتی نیگاش نمیکردم، با دقت نگام میکرد و منم به عمد هی حواسمو به چیزای دیگه میدادم که بیشتر کیف کنم وقتی داره اون شکلی نگام میکنه:))
چی شد یادم افتاد نمیدونم اصلا، فقط میدونم قبل ترش مبحث کاملا جداگونه ای توی ذهنم بود. این روزا چی میگذره تو من؟ خونه و اسبابش.. توی ذهنم جزییات رو کنار هم میچینم و خونه ی قشنگ خودم رو میسازم.. میخوام قبول کنم که تک تک تلاشای الآنم ریز به ریز ِ همون وسیله هارو قراره برام بیارن، خب همه چی به الآنمم بنده دیگه، تموم شغل آینده م به درس خوندن حالا هام بنده..
فردا رو مرخصی گرفتم، گویا مث دایی عاشق مرخصی های استراحت تو خونه ای عم، حس جمعه ی شنبه دار و سنگینیش رو ندارم و خیلی قشنگ تره:))
+درسته دنیا یه دندگی میکنه
ولی آدم یبار زندگی میکنه
پس بخندو روشو کم کن
دنیا رو تو آدم کن:))