سر فشار تختای دو برابر بقیه م و مریضایی که تند تند عوض میشدن و تو جو سنگین و ترسناک اتندا باید واسشون شرح حال و نوت بذاری و سر جو متشنج بین هم لاینیام تو این بخش و خب احتمالنم یه مقدار پی ام اسی، با اخمو ترین قیافه تند تند را میرفتم و بین این را رفتنام رسیدم به دسشویی و زدم زیر گریه، اتفاقی که تو پنج سال تا بحال نیافتاده بود. چقدر دارن سخت میگذرن این روزا و خوبیش به اینه که فعلا دو روز ازش دورم، البته کلاس هشت صبح فردا رو فاکتور میگیرم. برام سواله دکتری که روان پزشکه و باید حواسش تو این موارد جمع تر باشه، چی انسانیتش رو کم میکنه و سمت حیوانیت سوقش میده که انقدر بی قاعده بخشی رو واسه بقیه جهنم میکنه، که انقدر بی قاعده با مریضاش و اطرافیان ِ غیر دانشجو هم زننده ترین رفتار رو داره.
اگه تا به حال واسه اسم و سطح دانشگاه بود که میخواستم شهرای بزرگ تر باشم حالا دلیلای منطقی تر و بهتری دارم که محکم ترم میکنن واسه این کار، که لااقل شان خود دانشجوم حفظ بشه. که واقعا که فقط خود آدم میتونه خودش رو نجات بده.
حالا عصر آروم و سرد و تاریک چهارشنبه ست و دو روز ِ پیش رو که دلم میخواد فکر کنم هیچ وقت سر نمیاد.