To my 30th

۴ مطلب در مرداد ۱۴۰۱ ثبت شده است

از حدودای ساعت چهار بود که با سین زدیم بیرون و الاناست که برگشتیم. خیلی کارا رو پیش بردیم. وسطا برا کادو کردن وسیله ها گیر یه اقاهه افتاده بودیم که یک عالمممممم حرف مربوط و نامربوط زد و نصیحت کرد. بعضی حرفاش جالب بودن ولی خب. بعضیا اونقدر رو اعصاب که دلم میخواست سرش رو بترکونم.

وسطا بهم گفت انگشتات رو نگهدار پاپیون بزنم و میگفت چقدرررر بی اعصابی چقدر دستات میلرزن. گفتم خبر ندااااری چه وضعیه خب.

حالا که رسیدم خونه دلم اتمام روز رو نمیخواد. دلم میخواست لباس عوض کنم و برم برای شروع یه شب دیگه ولی خب نمیشه. دلم خوراکیای خوشمزه میخواد. اپشنای باقی مونده واسم فیلم و اتاقمه. تا چند روز پیش میتونسم تا حدودی درس بخونم اما ناراحتی این چند روزم هیچ تمرکزی برام نذاشته.

خواستم qb بخرم اما کتابفروشه گفت که مهرماه اپدیتش میاد و خب ترجیحم این بود که بمونه عجله ای براش نداشتم. شاید حالا تا اون موقع فایلشو گیر اوردم.

و فردا هم که شیفتم. این چنین.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ مرداد ۰۱ ، ۲۱:۵۲
من ِ ۲۱ ساله

یک پنجم انتهایی قهوه م‌ رو سر کشیدم و یادم افتاده که کاش چراغ اتاق رو خاموش میکردم ولی چون نشستم و توان بلند شدن ندارم همینطور باهاش سر میکنم، نمیدونم اثر قهوه بوده یا مریضای عجیب غریب که تا الان اثری از خوابالودگی ندارم. تعداد مریضا تازه ۱۰۰ تا شده اما خب شب شلوغ و بدی گذشته، مریضا مورد دار بودن، چند دقیقه قبل هم همون اقایی که میگفت چرا امپول بچمو اسپیره نکردین، برگشت با هول و ولا که بچه م اونقدر گریه کرده از گلوش خون اومده، چیزی نخورده و دفع نداره، ویزیت رزیدنت زدم و کمی و هول و ولا برم داشت و با نرسا صبت کردم و حالا نشستم تو اتاقم.

دلم برای وبلاگ نوشتنایی که منتظر کامنت بودی و عددای کنار نظرات ذوق زده ت میکرد و با بقیه وبلاگا تبادل داشتی تنگ شده، کانال و تلگرام کیف نمیدن.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ مرداد ۰۱ ، ۰۶:۴۹
من ِ ۲۱ ساله

حدودای 11 بود که کامل بیدار شدم. باید میرفتیم سمت خونواده پدری که 20 دقیقه ای فاصله داره. کمی غر زدم و اخر قرار شد که خونه بمونم. شدیدا نیاز به یه روز تنها تو خونه داشتم. شروع کردم کودا رو دیدن و میوه خوردن و اسه اسه برنج واسه ناهار خیس کردن. عاشق این غذاهای تند و ادویه ای و رنگی اینستام و سعی کردم چنین چیزی از اب درارم. بد نشد. ترکیب حبوبات و فلفل سیاه و عصاره و اب لیموی تازه فوق العاده ست.

تا ناهار دم بکشه دوش گرفتم و بعد ناهار خوردم و کودا رو تموم کردم. باز همزمان فیلم دیگه ای دیدم و لباسای کف اتاق رو تا کردم و چای دم کردم و تو سکوت چای لیمویی خوردم. ساعت چهار و نیم عصره و الردی از روزی که گذشته احساس رضایت میکنم. با کس خاصی حرف نزدم و ارتباط خاصی با دنیای بیرون نداشتم اما بدم نمیاد که اخر شب یه دوری تو خیابونا بزنم و حس و حال عاشورا و محرم بگیرم. دیروز که تماما شیفت بودم و حتی تاسوعا باعث نشده بود مریضا یخورده کمتر بشن.

هر چی عروسکای رو تختم بیشتر میشن بیشتر کیف میکنم. گمونم جدی جدی هنووز باید برا عروسک خربدن پول کنار بذارم توی این سن.

دلم میخواست امسال تولد بگیرم و رقص و جمع دوستام و داشته باشم اما فکر نکنم بشه جمع و تولدی که میخوام به نحوی که میخوام برگزار شه و جور دیگه ش هم هزینه ی زیادی رو میطلبه.

فردا صبح وقت لیزر دارم و قبلش کار اداری دارم و شب هم که شیفتم. فعلا سعی میکنم صبح رو ایگنور کنم.باید بشینم حساب کتاب کنم و ببینم چی برام میمونه برا خرید لباس و لوازم ارایش و شامپو و اینجور چیزا. باید اعتراف کنم که زیادی اصرافگر و بی سلیقه م.

 

حالا ساعت  20.18 هست و کمی درس خوندم که خب درس هم نمیشه اسمش رو گذاشت و خیلی کمتر با بچه ها حرف زدم و منتظرم خونواده برسن تا شاید بعدش یخورده تو شهر دور بزنم. هوا پاییزی و غمگینه و لیترالی خودمو تو دستام رو هوا نگه داشتم که چیزی تکونم نده. هر چیزی میتونه غم سنگین روی دلم رو بیدار کنه. سالها پیش تو حیاط مدرسه برا ال میخوندم از رو نوشته م که عشقه که ادم رو زنده نگه میداره. عشق به هر چیزی که جون داره یا بی جون. جسم داره یا نه. و حالا بیشتر از هر وقت دیگه ای اون صحنه تو سرم تکرار میشه و روزگاری که حس میکنم به تعلیق میرسن یا رسیدن.قبل تر تو قید و بند ننوشتن بعضی چیزها اینجا بودم اما حالا کمتر و خب بیشتر میتونم بنویسم اما هنوز کلی چیز هست که هیچ اپری ازش اینجا نیست و دارم برای من بعد ها سانسورش میکنم. من 21 ساله اینجا رو شروع کرده بود و حالا تا دو ماه دیگه و البته کمتر 26 رو تموم میکنم. سنی بود که تو سرم باید دستاورد های بیشتری میداشتم اما ندارم و از سمت دیگه و نگاهم به بقیه هنوز جا دارم. دلم میخواد تا اخر امسال رزومه خوبی برا خودم بساز و کنارش هم اطلاعاتمو زیاد و زیاد کنم و پزشک خوبی باشم. کیف زیادی داره دایره اطلاعات بیشتر داشتن و مریضایی که گاهی پیش میاد که میگن دفعه پی هم داروهای شما خوبم کرد. و خب خلافش که یارو دم در به بقیه میگفت این دکتر بدرد نخوریه. از این که دو نقطه گیرم نمیاد تا دوتا پرانتز بسته جلوش بذارم هم بدم میاد.

مامان گفت راه افتادن و اینجا هم تاریک و بادیه و شاید یخورده دیگه ویس گوش بدم و نوت بردارم تا برسن.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مرداد ۰۱ ، ۱۶:۴۱
من ِ ۲۱ ساله

اومدم همینطور و بی موضوع بنویسم که چشمم به پست قبل خورد و خب لازم دیدم اپدیتی ازش بذارم.

نوشته بودم که وقت کراتین و لیزر گرفتم و زبان و رانندگی هم در دست اقدامه اما خبببب قضایا به اینجا رسید که یه جلسه زبان ست کردیم و تا خود شب استرسشو کشیدم اما خب کنسل شد و فعلا وقت دیگه ای ست نکردیم. رانندگیم کمتر شده اما خب تا بیمارستان با بابا میرم و میام ولی تنها جایی نرفتم. کراتین کردم و روزای اول دودل بودم اما حالا دوسش دارم. اکستنشن مژه کردم که بسیااار مورد علاقمهlaugh و خب دیگه دستاورد خاصی نداشتم. عروسیا تموم شدن. دال رفت و جمع چهار نفره ی اون شبمون برام دلتنگی برانگیزه.

از هفته اول تیر به بعد و بعد اتفاقاتی کهشت سر هم برا داداشا افتادن منم چندین درجه پایین تر اومدم و تقریبا هیچی سر جاش نیست. نمیدونم قراره به کدوم سمت بره اما صبحا به زور بیدار میشم و خودمو از تخت میکشم بیرون. به خصوص صبح امروز و بعد این که خودمو باز تو معرض ضعف قرار دادم.از وزنم بگممم که به نقطه ارومی نسبتا برام رسیده که خب کاش تنبلی نکنم و اینبار رژیمم رو با ورزش ادامه بدم. فعلا که بعد عروسی هیچ رژیم جدی ای رو نتونسم پیش بگیرم. همگی یه روز درمیون بودن.

حالا هم باید باز خودمو از رو تخت بلند کنم و دوش بگیرم واسه رفتن سمت مقصذ احتمالی.

دو سه روز پیش به نون میگفتم که دلم چقدر اون مقصد رو میخواد اما خب نه با این حال و این جمع و این برنامه.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۰۱ ، ۱۰:۲۲
من ِ ۲۱ ساله