To my 30th

دیشب اطفال رو تموم کردم و گرچه آخراش رو بی کیفیت تر، کمی آخراش رو، ولی خب راضی بودم نسبتا.

از صبح امروز، از صبح غیر قشنگ امروز، قلب رو شروع کردم و چقدر این درس اذیت کننده ست و نمیدونم ذهن منه که هر چیزی رو پس میزنه یا ناجوری ِ قلب و یا که هر دو؟ دروغ گفتم، میدونم، هر دو.

بچه جان پاشو جمع و جور کن مثل همیشه، تو حالت با خوب پیش رفتن خوبه، پاشو تیز کن و بعد تر سر حوصله بشین پای قلب خوندنت و خوب ببندش، جاهایی که لازم داری رو هم از کتاب بخون، آباریکلا دختر:))

مانع نذار توی ذهنت برا خودت..

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۰۲
من ِ ۲۱ ساله

هانی رو یک شکل مسخره و خوب ِ توامانی بکار میبرم و فعلا دارم از کاربردش لذت میبرم! گیلتی پلژر طور شاید؟! الآن میخوام به خودم بگم "هانی، چیز هایی که لازمه براشون غصه بخوری چه بسیار و قدری که لازم نیست غصه بخوری بسیار تر"، میدونم که فقط خودم متوجه شدم و همین کافیه. میخوام بگم چرا نشستی غصه ی چیز هایی که هستن و جارین رو میخوری؟ رو هم جمع میکنی و قله میسازی که چی؟ کاری برمیاد؟ اینا که همیشه هستن، تو که نمیتونی قله رو جابجا کنی..

ولی تو میتونی کارای دیگه انجام بدی، تو میتونی خوب تر و قوی تر پیش بری تا وقتی که لازم شد مسئولیت قله رو بر عهده بگیری، به قدر کافی پر و قوی باشی، پس هی نشین غصه بخور، محکم باش و برنامه بریز..

خودتو تقویت کن:)) سالم بخور، ویتامینا و قرصات رو بخور، ورزشت رو کاش دیگه از سر بگیری که خونه نشین شدی و چاقی پیش روته. حال بدنت رو خوب نگه دار تا حالت رو خوب نگه داره♡

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ بهمن ۹۸ ، ۱۱:۴۳
من ِ ۲۱ ساله

تو اتاق پایینی جلوی گرمای مستقیم بخاری دراز کشیدم و پاهام رو به قسمت گرم دیوار چسبوندم، قبل از این که یا بهتره بگم بعد سرسری خوندن جزوه ی اول و حالا که میخوام برم سمت احیا، اومدم بنویسم و یه مقدار از شلوغیای تو سرم رو اینجا جا بذارم.

تو موقعیتی هستم که دوشنبه و پنج شنبه امتحان دارم، از یک درس اما امتحان هایی کاملا متفاوت، ته دلم میدونم هر دو قراره بخیر بگذرن اما دلیل نمیشه استرس همیشگی قبل امتحان و بخصوص این دو رو که اولی هم جنگ اعصاب استادی داره رو نداشته باشم، همینان که پیر میکنن آدمو و تعداد موهای سفید رو بیشتر، حالا اگه کسی غیر از خودم بخونه لوس بنظرش میاد اما شناختی که از استاد دارم و ظلم بی انصافانه ای که بهمون میشه رو نمیتونم هضم کنم و روند فرسایشی داره. چه اشکالی داره مگه امتحان عادی گرفتن؟ نرمال گرفتن؟

خلاصه که میگذره هر دو، همه چیز تا بحال گذشته و پره هم میگذره و اینترنی هم و.. امیدوارم همه شون بدون مشکل خاصی برای من و بقیه بگذره..

اتفاق جدیدی که پیش اومده درخواست همکاری به عنوان طراح با برندیه که اسم قشنگی داره و تازه کاره، اما شروع خوبی بنظر قراره داشته باشه، گفتن که طی یک هفته الی ده روز آینده قراره قرار داد تنظیم کنن و امضا کنیم و تقریبا چیزایی که تو سرم بوده به واقعیت بپیونده..

مثل کلاس المپیاد خیلی سال پیش که سوال آسونی بود و جواب رو پیچوندم چون قبل ترش استاده گفته بود اگه آسونه بدونین اشتباهه اما بعد تر فهمیدیم همون آسونه درست بوده، الآن هم فکر میکنم چنین ساده پیش رفتن برا رویای قشنگم باعث ناواقعی تر شدنش میشه اما خب فقط میتونم وایسم و منتظر باشم و نتایج خوب دلم بخواد. جدی جدی اگر نون جدیم نمیگرفت و باعث نمیشد از همون جاهای ریز ریز خیلی ریزم شروع کنم و اتفاقات زنجیروار بعدی که همه شون هم خوشایند نبودن پیش نمیومد به اینجا ختم نمیشد، که قطعا ختم نیست و شروعه هنوز.

سر همین بود که دیروز اولین قرار کاری نسبتا رسمی م رو داشتم:)) با لباسی که سعی کرده بودم رسمی تر باشه، کت مشکی و کیف چرم قهوه ای و دسکش مشکی:)) 

باید روزا رو گذروند دیگه بهرحال، یادم باید بیارم که شب امتحان بافت تو همون چند ساعت با حال خوب تونستم جمع کنم مباحث رو و نمره ی خوبی بیارم، حالا هم همون آرامشو لازم دارم، و باید خودم خودم رو قبول داشته باشم که کیفیت درس خوندنام چقدر نسبت به قبل تر ِ نزدیک فرق کرده.

با دلی که احساسات متناقضی داره برم برای ادامه ی روزم و امیدوارم مفید بگذرونمش.

عنوان؟ کاملا یهو توییت ریت کرده ی نون به ذهنم اومد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۸ ، ۱۲:۳۵
من ِ ۲۱ ساله

چیزی که باید روش کار کنم ترس از دست دادنه، توی ریز ترین چیز ها این حس رو دارم و فکر میکنم به زودی قراره تموم شن و دیگه نتونم بدستشون بیارم. مثال میزنم تا مسخرگی و وخامت اوضاع مشخص تر بشه، شکلات خوشمزه ای که هست رو دلم نمیخواد تموم شه چون حس میکنم دیگه بهش دست نخواهم یافت!

در ظاهر مسئله ی پیش پا افتاده ایه ولی تو تموم زمینه های زندگی من هست و میرنجوندم. امید داشتم اگه پول دستم بیاد پیش مشاور برم اما خب با یکی دو جلسه فکر نمیکنم اتفاق خاصی برام بیافته و بیشتر از اون هم فعلا پولم رو برای چیزهای دیگه نیاز دارم.

یه ربع حلقه زدم، دست و دلم به رقص نرفت، قبل ترا چقدر راحت تر و اسون تر میرقصیدم و پروسه ش به دلم هم مینشست، قهوه ی تلخ اما با شکلات برای خودم گذاشتم روی میز و منتظرم بعد نوشتن بخورم و تاثیری روی کسل بودنم بذاره.

اتاقم تمیز تمیزه و برام لذت بخشه، گلی که دختر عمه اورده رو میز ارایشمه و نگاه کردن بهش حالم رو خوب میکنه، وقتی چنین موجودی انقدر برام قشنگ و رقیق و خوشحال کننده ست، چقدر قشنگ تر میبود اگه از آدم دیگه ای میبود..

بهرحال، اولین باری بود که جز گلای عمو، گل میگرفتم برا خود خودم.

انقدر به دلم نشسته بودنش توی اتاقم که فکر میکنم شاید یه وقتی خودم برا خودم گل بگیرم و بذارم گوشه ی اتاق.

و این که دخترعمه تو گلفروشی منو کسی که عاشق گله معرفی کرده و این که چند تا از ادمای اطرافم با گربه دیدن یاد من میافتن یا گربه هارو دوست داره چون منو بیادش میاره، خیلی برام قشنگه که تونستم با یچیزایی تو دل و ذهن ادما باشم طوری که بخوان بشناسنم و شناسنامه دار راجبم کر کنن.

و حجم درسای باقی مونده..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۸ ، ۱۸:۳۶
من ِ ۲۱ ساله

از خالص ترین حسایی که تا به حال تجربه کردم، یا که از ناب تریناش، که تا مغز استخونم رفت، وقتی بود که تو فست فود نبش خیابون نشسته بودیم و وقتی نیگاش نمیکردم، با دقت نگام میکرد و منم به عمد هی حواسمو به چیزای دیگه میدادم که بیشتر کیف کنم وقتی داره اون شکلی نگام میکنه:))

چی شد یادم افتاد نمیدونم اصلا، فقط میدونم قبل ترش مبحث کاملا جداگونه ای توی ذهنم بود. این روزا چی میگذره تو من؟ خونه و اسبابش.. توی ذهنم جزییات رو کنار هم میچینم و خونه ی قشنگ خودم رو میسازم.. میخوام قبول کنم که تک تک تلاشای الآنم ریز به ریز ِ همون وسیله هارو قراره برام بیارن، خب همه چی به الآنمم بنده دیگه، تموم شغل آینده م به درس خوندن حالا هام بنده..

فردا رو مرخصی گرفتم، گویا مث دایی عاشق مرخصی های استراحت تو خونه ای عم، حس جمعه ی شنبه دار و سنگینیش رو ندارم و خیلی قشنگ تره:))

 

+درسته دنیا یه دندگی میکنه

ولی آدم یبار زندگی میکنه

پس بخندو روشو کم کن

دنیا رو تو آدم کن:))

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ آذر ۹۸ ، ۲۳:۳۱
من ِ ۲۱ ساله

دلم میخواد برم بشینم جلو مامان و بابا زار بزنم و بگم حالم خوب نمیشه‌.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۸ ، ۱۵:۲۲
من ِ ۲۱ ساله

اونجایی هستم که اگه فکر بعد ترا رو نمیکردم، تموم ظرفای تو کابینت ِ نداشته ی دوتایی مون رو میشکوندم و داد و بیداد میکردم که خسته م و نمیخوام دیگه، ولی من که میدونم میخوام، پس فکر بعدناش نمیذاره که تموم کاسه کوزه هارو بشکونم.

دراز کشیدم وسط حال و مینویسم و قراره از هر دری باشه.

دیروز هم روز ناجوری رو گذروندم، یهو سه تا دندون رو کشیدم و درد و جیغ و داد هاش و تموم کلافگی بعدش..

خستمه، از اوضاع خونوادگی و اقتصادی و درسا و همهههه چی..

حس میکنم زورکی سر پاعه همه چی، حس میکنم بلخره فروپاشی داره..

میتونم تا ته تهش ناله و چیزای بد بنویسم، نت هم قطعه و هیچ جایی برای خالی کردن حرص و عصبانیتم نیست.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ آذر ۹۸ ، ۲۰:۲۸
من ِ ۲۱ ساله

شاید لازم باشه یه مدت فکر کنم آدم بی عرضه ی ناتوانی َم بلکه انتظارم از خودم به صفر برسه و انقدر اذیت نشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۰ آبان ۹۸ ، ۲۰:۳۲
من ِ ۲۱ ساله

همیشه وقتی معاشرت خواسته یا ناخواسته م با آدما بیشتر میشه، انگار یه تیکه هاییم میچسبه اون ورا، پراکنده و آشفته میشم. نه که جا بمونه ها، جا موندن یا قشنگه یا غمگین، اما چسبیدن اعصاب خورد کنه.

معاشرت ناخواسته و یا خواسته م بیشتر شده، حالا فردا امتحان دارم و مغزم خوراک هجوم آوردن فکرای بیخوده. هی داره فکر تو سرم میاد و حتی نمیدونم چرا این مورد باید اذیتم کنه، هی دلیل میتراشم و هنوزم اذیتش هست ولی. بدخوابی دیشب و امروزمم بی تاثیر نیست، اصن شاید تونستیم تموم حسای بد الآن رو گردن بیخوابیام بندازیم، ها؟

نمیدونم دلم میخواد یه سری مشکلات باقی رو حل کنم یا نه، اگه اون آدم داره شاید اذیت میشه، منم دارم اذیت میشم خب. نمیدونم. آخه همه چیزاش که مثل آدمای دیگه نیست.

نگفته بودم که قبل امتحان مثل پی ام اسه، که هر چی سعی کنی و دست و پا بزنی که ازش خارج شی، بیشتر غرق میشی. فقط باید بذاری اذیتش رو بکنه و بگذره، اصلا شل کنی که اذیتش کمتر بشه.

میدونم میگذره مثل هر باری که گذشته، میدونم من باز قوی میشم. این که تو سرم چپوندم که بابا جان بحران تموم شدنی نیست و همیشه میاد و میره، بیشتر کمکم کرده.

این بحرانم میگذره، منم که باید بیشتر و بیشتر حواسم به ذهنم باشه و قدرتمندش کنم، که هر چیه اون توعه..

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۴:۳۵
من ِ ۲۱ ساله

گاهی فکر میکنم کاش شغلی داشتم که کمتر با آدما درگیر بود و حالا قراره پزشکی باشم که هر روزش با آدمای بدحال و عصبی و همراهای عصبی تر درگیره. میتونستم هنرمندی بشم که آروم تو خلوت خودش کار میکنه و ارتباطی هم با مشتریاش نداره.

میتونستم کافه داری باشم که همه چی اون پشته و خودش کسی رو نمیبینه.

دلم میخواست هر چیزی باشم جز اینی که الآن هست، دلم سی سالگی ای رو میخواد که مستقل باشم و کمتر لازم باشه که بترسم. توی ۲۳ سالگی هنوز ترس هست، از خیلی چیزا، از حمایت نشدن..

کاشکی اگه خودم و خودم بودم، تو هر چیزی خودم و خودم بودم..

توی دلم خالی ترینه، از نزدیک ترین آدمام حتی. دارم لحظه هایی رو میگذرونم که فکرا از تو میخورنم و هربار علامت سوال جدیدی هست. عضلاتم سفتن و دو روزه که حس رهایی نداشتم، شل شدن عضلات نداشتم، آسودگی نداشتم، خسته م..

میدونم جزیی از مشکلات زندگیه و میگذره، ولی آدمای اطرافم نا امیدم میکنن.. هنوز انقدری استقلال ندارم که نیازی بهشون نداشته باشم، حتی همونطور که به خودش گفته بودم، دلم نمیخواست که نیازی بهش نداشته باشم.. دلم نمیخواست بند دلم جدا باشه ازش..

شاید باید همه ی اینارو یادم باشه، شاید باید بعدا ازشون استفاده ای بکنم..

فعلا تموم چیزی که میخوام بخیر گذشتن این اتفاقاست..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۸ ، ۲۰:۲۳
من ِ ۲۱ ساله