To my 30th

باورم نمیشه این چند ماه بدون نوشتن گذشته و حتی گذرش رو حس نکردم، تغییراتی بوده اما نه اونقدر زیاد، فقط زندگی کردن بوده که امشب به نون میگفتم، که کاری نمیکنم فقط نشستم یه گوشه و زندگیم رو میکنم. امشب ولی از این موضوع شاکی و عصبی بودم، رکود قواره تن من نیست و دوستش ندارم، همین چند خط باشه اینجا تا که بیشتر و بیشتر بنویسم و فکر کنم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۰۱ ، ۰۱:۴۶
من ِ ۲۱ ساله

تموم این مدت اونقدر نوشتنی داشتم که از اومدن و نوشتن اجتناب میکردم، سختم بود کشیدن اون همه چیز بیرون از مغزم و جمله بندی، حالا هم به قدری دلهره داشتم که شب رو خوابای منقطع ناجور دیدم و از خود صبح هم بدنم منقبضه، احتمالا خوب میگذره ولی خب تا بگذره اذیت میشم.

این مدتی که نبودم بلخره راننده شدم و رانندگی کردم و فوبیای چندین و چند ساله م تبدیل به کار مورد علاقه م شد و بعد ۷ سالی که از گرفتن گواهینامم میگذره، پوش‌آی مامان بود که بلخره رانندگی کردم.

دوباره رفتم پیش دکتر ر و داروهامو تمدید کردم که خب بیشتر شد، گفت تا یه سالی ادامه ش بدم و برای ۷ تا قرصی که هر روز میخورم یه چارت درست کردم که فراموشم نشه، قرصای مامان بزرگ کمتر از منه حتی.

هنوز دارم مقابل نوشتن حرفام مقاومت میکنم و ترجیح میدم باقی وقتی که تا حاضر شدن واسم مونده رو سریال ببینم و ریلکس کنم.

من ۳۰ ساله عزیزم، خیلی نزدیک ترم بهت و چند روزیه داره پلن جدیدی تو سرم برات رنگ میگیره، اگر اتفاق بیافته احتمالا تو ۳۰ سالگی وسطاش خواهم بود، خیلیم بد نیست.

و تاثیر اسنترا برام گویا چشم‌گیر بوده، اطرافیان متوجه میشن و خودم هم متوجه میشم.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۰۱ ، ۱۲:۵۰
من ِ ۲۱ ساله

صبح که اسه اسه بیدار شدم و برامم مهم نبود دیر برسم، هوای گرفته ی سردی داشت، جلو یه هایپرمارکت دور تر وایسادیم تا هایپ بگیرم و با قهوه ترکیب کنم، اقاهه از میون قفسه ها پیداش شد و بهم صبح بخیر گفت، با خنده گفت صبحه و هایپ؟ گفتم دارم میرم سر شیفتم لازمش دارم، گفت پرستاری؟ گفتم پزشک اورژانسم و در ادامه داشت میپرسید که کدوم بیمارستان و اخر سر با خنده برام ارزوی داشتن شیفت خوبی رو کرد و خداحافظی کردیم، برام صحنه ای مث صحنه های تو فیلما بود.

حالا سه و نیم صبحه و بعد این که دوش گرفتم چند صفحه ای کتابخانه ی نیمه شب رو خوندم و حالا هم دراز کشیدم و پاهام رو به خرسه چسبوندم و دارم مینویسم، اونقدر گرسنمه که نیاز داشتم نوشابه توی یخچال باشه و با ماکارونی ای که گرمش کنم و روش سس فلفل سبز و لیمو بریزم بخورم، اما خب نه نوشابه هست و نه من حوصله ی گرم کردن دارم:)) کم کم داره خوابم میگیره و باید سفتی و گرفتگی عضلات گردن و شونه م رو سعی کنم رفع کنم که به آرومی بخوابم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ مهر ۰۱ ، ۰۳:۳۷
من ِ ۲۱ ساله

احساس میکنم دارم از ننوشتن خفه میشم، اینجا، تو کانالم، دارم از همه ی روزایی که گذشت خفه میشم.

شب هایی که حس میکردم‌ رو ۹۹ ِ پنیک اتک وایسادم ولی مدت طولانی ادامه میافت و ۱۰۰ نمیشد که بعدش هم تموم بشه، امیدوارم اون شبت حداقل تموم شده باشن.

حالا صبحمو با خواب نه چندان مناسبی شروع کردم و خداروشکر که خواب بود، و پیامی مبنی بر عوض کردن شیفتی که برا خودمم دردسره و هنوز جابجایی شیفت قبلی رو ک باهاش عوض کردم نگفته کی وایمیسه، این جور نامرتبیا مغزمو بیشتر از همیشه بهم میریزن. پیام تایید درمانگاهه اومده و مثل دوماه پیش استرسه داره دیوونه م میکنه و خدا خدا میکنم ک از فردا عصر شیفتمو ننوشته باشن.

همینطور که قلبم داره تند و سنگین میزنه دراز کشیدم و سعی کردم یچیزایی بخونم اما نتونستم و به اینجا رسیدم با حرف هایی که دلم نمیخواست ثبتشون کنم.

دلم میخواد روزها باقی بمونم تو همون شبی که تو حیاط بیمارستان نشسته بودم و بچه گربه ی خنگ بازیگوش رو نگا میکردم که حتی نمیتونست تشخیص بده شیری که تو لیوان ریخته شده بود خوردنیه، که انقدر بازیگوشی کرد که تماما حواسم پرتش بود و روی نرده ی باریک هم همین که دمشو دید پرید به گرفتنش و خورد زمین:)) دلم برا تک تک این حرکات رفت، دلم میخواست تو همون ذوق و بیخیالی باقی بمونم و به زندگی عادی برنگردم. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۰۱ ، ۱۲:۱۸
من ِ ۲۱ ساله

روزای عجیبین، طی سه دقیقه ای که از اسنپ پیاده شدم تا به فست فود برسم دوبار زهرترک شدم از دیدن ماشینی که حس کردم شبیه ونای گشت ارشاده و دیدن موتورای پلیس ک روشون پلیس سوار بود.

دستم به نوشتن تو کانال نمیره اصلا، یعنی این روز ها هم عادی میشه؟ بخدا که انصاف نیست این غم بگذره و فراموش شه.

امشب؟ میتونم یخورده از کتابم رو بخونم و یه قسمت سریال ببینم و یه قسمت هم ویدیوی قلب رو؟

 

+حالا که یک ساعت و نیم گذشته کمی کتاب خوندم، بجا قلب دو جلسه طراحی سایت دیدم و اونقدر سرعت نت اذیت کرد که سریالم رو دانلود نکردم و ترجیح میدم با این تهوعی که دارم بخوابم و سریالمو بیخیال بشم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۴۸
من ِ ۲۱ ساله

نیم ساعت از شیفتم مونده، تا سه و چهار صبح داشتم با رزیدنت صحبت میکردم و از اذیتای شوهرش تو بخش اینترنی میگفتم:)) و طفلک کلی تاسف میخورد😂 بعدشم یخورده شلوغ شد و بعد ترش نشستم با دو تا نرسی که تو اورژانس بودن به صحبت کردن، تا وقتی نرس اعجوبه هه اومد و ترجیح دادم بیام تو اتاقم😂 همون که بخاطر برادرش باهام قیافه گرفته.

منتظرم این نیم ساعت رد بشه و برم نودل درست کنم و بخوابم. 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۱ ، ۰۷:۳۴
من ِ ۲۱ ساله

دیشب که شیفت بودم حوالی ساعتای ۱ بود که مریضا صفر شدن و دوباره نزدیکای دو یه پیک زد، وسط پیک بود که یکی از مریضای قبلی با داد و فحش اومد که فلان دارو توی داروخونه پیدا نمیشه، منم شروع کردم به داد زدن که ساکت شه ولی گوشش بدهکار نبود میرفت و میومد و داد و غر میزد و فحش میداد، نه هیچکدوم از همراهای مریض اقا که تو سالن بودن چیزی گفتن نه تریاژ نگهبانو خبر کرد، تلفن اتاق مام که همیشه خرابه، رفتم اورژانس داد و بیداد که نرس زنگ بزنه نگهبانی، و خب بعد اومدنشم باز گذاشته بودن یارو تنها بیاد تو اتاق من، یعنی هر بلایی اونجا ممکنه سرت بیاد، و تموم شب و در ادامه ش روز، نه به خاطر اون ادم عوضی، بلکه بخاطر بی توجهی بقیه حالم بد بود. صبح تو ماشین بسختی جلو اشکام رو گرفته بودم، شیفت دیشب ترکیبی از چیزهایی بود که اذیت کننده بودن و همه جمع شده بودن روی هم، بیخوابی و خستگی ناشی از مریضای زیاد و پاویون کوفتی نداشتن هم که هیچ، همین که رسیدم به اتاقم بغضم ترکید.

تا حوالی عصر به خواب و غصه گذشت، دخترخاله پیام داده بود و از رو استوری فهمیده بود یجای کار میلنگه، و خب وقتی کسی توی کاره بیشتر درک میکنه چی داری میگی، اونم همین امروز تو مرکزشون دعوا داشت. قرار پیاده روی شب گذاشتیم اما دیر شد و نشد، منم بعد یخورده بحث و اختلاف نظر، قفسه ماگ هام رو مرتب کردم و یکی دو تا طبقه دیگه از کتابخونه، چای دم کردم و آنه شرلی دیدم. این شکلاتای خرمایی که داخلش بادوم داره و روکش شکلات، مورد علاقه ی جدیدمن، ترکیب طعمش واقعا خوشمزه ست.

از فردا چهار روز پشت سر هم شیفتم و در واقع تا ۲۳ م اوضاع همینه، هم برنامه بیخود بود و هم خودم دو روز جابجایی داشتم، میگذرن اینا هم بهرحال.

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۱ شهریور ۰۱ ، ۰۰:۱۸
من ِ ۲۱ ساله

قرار به نوشتن هر روزه بود اما امروز هشتمه و دارم سومین روز رو مینویسم. اخ اخ از چالشام. حقیقتا رژیمم رو نمیدونم چند روز رعایت کردم، ولی اونقدرام بد نبوده، تابحال سه روز ورزش کردم که خب کمه خیلی، ولی چیزایی که از سر گذروندمم بی تاثیر نبودن.

فعلا قضیه درمانگاه کنسله و خیلی ناراحتم کرده، اما استرسی که داشتم کمتر شده، شاید بهتر بود این ماه نباشه، اما امیدوارم بزودی داشته باشمش.

ممکنه یه سفر دو روزه داشته باشیم که هنوز قطعی مشخص نیست، شیفتامو جابجا کردم اما خب کی میدونه چی میشه، و زمانش هم دوره.

از اف ها خارج شدم و شیفتام شروع شدن، 

دیروز قبل شیفت دفتر و مداد و اینجور چیزا گرفتم و بعد خراب کردن چند صفحه و نارضایتی، گربه ای کشیدم که به دل خودم نشست، اما خب الان دست الی ه. تقریبا هیچ وقت نقاشیامو نگه نمیدارم، فقط عکساشون هست.

و این که سریال انه شرلی واقعا عجیبه، فقط کاش زودتر زمستونش بگذره و اون دشتای قشنگ اول سریال دوباره برگرده. 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ شهریور ۰۱ ، ۱۸:۱۰
من ِ ۲۱ ساله

با این که روز هنوز تموم نشده و حداقل سه چهار ساعتی ازش برام مونده اومدم که گزارش امروز رو هم بنویسم چون حس میکنم چیزایی ک لازمه تا حدودی انجام شدن.

هندزفریامو گذاشتم تو گوشم و یه اهنگ اروم انتخاب کردم اما یهو نمیدونم چی شد که مست و گیجم پخش شد و دیگه ردش نکردم و با همون و سوار رو اهنگ ادامه دارم میدم:))

روزایی که گل توی اتاقم دارم به خودمم احترام بیشتری قایلم انگار.حس بهتری دارم. همین شد که صبح که بیدار شدم یه سری کارای جزیی واسه مرتب شدن اتاقم و اینجور چیزا انجام دادم و یکم بعد بود که مامان برگشت و خب ماجراهای این روزای بی اعصابی داداشه و مامان و جو خونه که تماما تحت تاثیره. اونقدری که داشتم جدی جدی فکر میکردم کجا برم که دو روزی دور باشم و تو شهر خودمونم باشه. انتخابی نداشتم ولی.

تموم روز درگیر همین بحثا و ناراحتیا و بالا و پایینا زوری مودمو که زرتی میافتاد بالا میاوردم و ریز ریز پیش میبردم.

روز اول از ورزش این ماه دان. روز اول رعایت رژیمم دان. روز اول یخورده:)) درس خوندن هم دان. که خب باید ادامه ش بدم تا اخر شب.

خیلی دلم میخواست این روزا بیشتر شیفت باشم اما انگار کسی که شیفتامونو مینویسه کاملا برعکس عمل کرده و این روزارو بیشتر افم. هنوز اوکی نشدن درمانگاه هم داره استرس مضاعفی بهم میده که میدونم دلیلی نداره اما افتاده تو روزای پی ام اسی و تموم مشکللات دیگه ی موجود.

برا اخر شب هم برنامه دوش و سبک شدن و نوشیدنی خنکه.

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۱ ، ۲۳:۱۵
من ِ ۲۱ ساله

خوشحالی امروز تغییرات نسبتا جزیی ایه که تو زندگیم دارم ایجاد میکنم و جلو چشمم بودنشون برام قشنگه.

میخوام یه سری چالش بذارم و خودمو موظف کنم حداقل 20 روز از شهریور رو پاش بمونم.

مثل رژیم و ورزش و درس خوندن و ...

ولی کاش هر روز بتونم از اون روز یه گزارش و یه نقطه حال خوب بنویسم.

اولین سال دکتر واقعی بودنم هم مبارک:))

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ شهریور ۰۱ ، ۰۳:۲۷
من ِ ۲۱ ساله