To my 30th

روزایی که میگذرن

شنبه, ۲۲ مرداد ۱۴۰۱، ۰۹:۵۲ ب.ظ

از حدودای ساعت چهار بود که با سین زدیم بیرون و الاناست که برگشتیم. خیلی کارا رو پیش بردیم. وسطا برا کادو کردن وسیله ها گیر یه اقاهه افتاده بودیم که یک عالمممممم حرف مربوط و نامربوط زد و نصیحت کرد. بعضی حرفاش جالب بودن ولی خب. بعضیا اونقدر رو اعصاب که دلم میخواست سرش رو بترکونم.

وسطا بهم گفت انگشتات رو نگهدار پاپیون بزنم و میگفت چقدرررر بی اعصابی چقدر دستات میلرزن. گفتم خبر ندااااری چه وضعیه خب.

حالا که رسیدم خونه دلم اتمام روز رو نمیخواد. دلم میخواست لباس عوض کنم و برم برای شروع یه شب دیگه ولی خب نمیشه. دلم خوراکیای خوشمزه میخواد. اپشنای باقی مونده واسم فیلم و اتاقمه. تا چند روز پیش میتونسم تا حدودی درس بخونم اما ناراحتی این چند روزم هیچ تمرکزی برام نذاشته.

خواستم qb بخرم اما کتابفروشه گفت که مهرماه اپدیتش میاد و خب ترجیحم این بود که بمونه عجله ای براش نداشتم. شاید حالا تا اون موقع فایلشو گیر اوردم.

و فردا هم که شیفتم. این چنین.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱/۰۵/۲۲
من ِ ۲۱ ساله

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی