روزایی که میگذرن
از حدودای ساعت چهار بود که با سین زدیم بیرون و الاناست که برگشتیم. خیلی کارا رو پیش بردیم. وسطا برا کادو کردن وسیله ها گیر یه اقاهه افتاده بودیم که یک عالمممممم حرف مربوط و نامربوط زد و نصیحت کرد. بعضی حرفاش جالب بودن ولی خب. بعضیا اونقدر رو اعصاب که دلم میخواست سرش رو بترکونم.
وسطا بهم گفت انگشتات رو نگهدار پاپیون بزنم و میگفت چقدرررر بی اعصابی چقدر دستات میلرزن. گفتم خبر ندااااری چه وضعیه خب.
حالا که رسیدم خونه دلم اتمام روز رو نمیخواد. دلم میخواست لباس عوض کنم و برم برای شروع یه شب دیگه ولی خب نمیشه. دلم خوراکیای خوشمزه میخواد. اپشنای باقی مونده واسم فیلم و اتاقمه. تا چند روز پیش میتونسم تا حدودی درس بخونم اما ناراحتی این چند روزم هیچ تمرکزی برام نذاشته.
خواستم qb بخرم اما کتابفروشه گفت که مهرماه اپدیتش میاد و خب ترجیحم این بود که بمونه عجله ای براش نداشتم. شاید حالا تا اون موقع فایلشو گیر اوردم.
و فردا هم که شیفتم. این چنین.