اونجایی هستم که اگه فکر بعد ترا رو نمیکردم، تموم ظرفای تو کابینت ِ نداشته ی دوتایی مون رو میشکوندم و داد و بیداد میکردم که خسته م و نمیخوام دیگه، ولی من که میدونم میخوام، پس فکر بعدناش نمیذاره که تموم کاسه کوزه هارو بشکونم.
دراز کشیدم وسط حال و مینویسم و قراره از هر دری باشه.
دیروز هم روز ناجوری رو گذروندم، یهو سه تا دندون رو کشیدم و درد و جیغ و داد هاش و تموم کلافگی بعدش..
خستمه، از اوضاع خونوادگی و اقتصادی و درسا و همهههه چی..
حس میکنم زورکی سر پاعه همه چی، حس میکنم بلخره فروپاشی داره..
میتونم تا ته تهش ناله و چیزای بد بنویسم، نت هم قطعه و هیچ جایی برای خالی کردن حرص و عصبانیتم نیست.
۹۸/۰۹/۰۱