To my 30th

همیشه وقتی معاشرت خواسته یا ناخواسته م با آدما بیشتر میشه، انگار یه تیکه هاییم میچسبه اون ورا، پراکنده و آشفته میشم. نه که جا بمونه ها، جا موندن یا قشنگه یا غمگین، اما چسبیدن اعصاب خورد کنه.

معاشرت ناخواسته و یا خواسته م بیشتر شده، حالا فردا امتحان دارم و مغزم خوراک هجوم آوردن فکرای بیخوده. هی داره فکر تو سرم میاد و حتی نمیدونم چرا این مورد باید اذیتم کنه، هی دلیل میتراشم و هنوزم اذیتش هست ولی. بدخوابی دیشب و امروزمم بی تاثیر نیست، اصن شاید تونستیم تموم حسای بد الآن رو گردن بیخوابیام بندازیم، ها؟

نمیدونم دلم میخواد یه سری مشکلات باقی رو حل کنم یا نه، اگه اون آدم داره شاید اذیت میشه، منم دارم اذیت میشم خب. نمیدونم. آخه همه چیزاش که مثل آدمای دیگه نیست.

نگفته بودم که قبل امتحان مثل پی ام اسه، که هر چی سعی کنی و دست و پا بزنی که ازش خارج شی، بیشتر غرق میشی. فقط باید بذاری اذیتش رو بکنه و بگذره، اصلا شل کنی که اذیتش کمتر بشه.

میدونم میگذره مثل هر باری که گذشته، میدونم من باز قوی میشم. این که تو سرم چپوندم که بابا جان بحران تموم شدنی نیست و همیشه میاد و میره، بیشتر کمکم کرده.

این بحرانم میگذره، منم که باید بیشتر و بیشتر حواسم به ذهنم باشه و قدرتمندش کنم، که هر چیه اون توعه..

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۹ مهر ۹۸ ، ۱۴:۳۵
من ِ ۲۱ ساله

گاهی فکر میکنم کاش شغلی داشتم که کمتر با آدما درگیر بود و حالا قراره پزشکی باشم که هر روزش با آدمای بدحال و عصبی و همراهای عصبی تر درگیره. میتونستم هنرمندی بشم که آروم تو خلوت خودش کار میکنه و ارتباطی هم با مشتریاش نداره.

میتونستم کافه داری باشم که همه چی اون پشته و خودش کسی رو نمیبینه.

دلم میخواست هر چیزی باشم جز اینی که الآن هست، دلم سی سالگی ای رو میخواد که مستقل باشم و کمتر لازم باشه که بترسم. توی ۲۳ سالگی هنوز ترس هست، از خیلی چیزا، از حمایت نشدن..

کاشکی اگه خودم و خودم بودم، تو هر چیزی خودم و خودم بودم..

توی دلم خالی ترینه، از نزدیک ترین آدمام حتی. دارم لحظه هایی رو میگذرونم که فکرا از تو میخورنم و هربار علامت سوال جدیدی هست. عضلاتم سفتن و دو روزه که حس رهایی نداشتم، شل شدن عضلات نداشتم، آسودگی نداشتم، خسته م..

میدونم جزیی از مشکلات زندگیه و میگذره، ولی آدمای اطرافم نا امیدم میکنن.. هنوز انقدری استقلال ندارم که نیازی بهشون نداشته باشم، حتی همونطور که به خودش گفته بودم، دلم نمیخواست که نیازی بهش نداشته باشم.. دلم نمیخواست بند دلم جدا باشه ازش..

شاید باید همه ی اینارو یادم باشه، شاید باید بعدا ازشون استفاده ای بکنم..

فعلا تموم چیزی که میخوام بخیر گذشتن این اتفاقاست..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ مهر ۹۸ ، ۲۰:۲۳
من ِ ۲۱ ساله

حالم هیچ خوب نیست، نمیدونم میشه تو پنجمین روز پریودم بهش ربطش بدم یا نه، ولی حالم هیچ خوب نیست. دلم نمیخواست این چیزا رو بیارم اینجا، فرض بر این بود که مینویسم و سی سالگیم میخوندش، اینا چیزاییه که دلم میخواد بدونه؟

حالم از سر صبح و حرفام با مامان گرفته ست. تقصیر من نیست یه چیزایی اما منم گرفتارم توش. میتونم حتی شاکی باشم ولی کجا رفته مگه فهم و انصاف آدم؟ به جاش دارم این همه غصه میخورم..

لازم داشتم بنویسم و حتی دیگه کانال هم جای امنی نیست برام. بلخره خودمو به زور کشوندم پای جزوه اما نمیتونم بخونم، از صب پاچه ی همه رو گرفتم و حالا هم جو اطرافم متشنجه، با داداشه هم بیخود بحث میکنم، خودشم انگاری رو به راه نیست امروز و دلم براش میسوزه. برا همه سختیای پیش روش و کار سختی که جلوشه..

گمونم یه جور خود آزاریه این همه دلسوزی ای که یه وقتا دارم، انقدر دلم میسوزه که خودم از غصه ش به فنا میرم.

در حال حاضر دلم نمیخواد کاری کنم، دلم میخواد جایی رها شم، بغلی، جایی، ولی هیچی و هیشکی نیست. حتی کسی که برم نیم ساعت باهاش چای بخورم و حرف بزنم، بعد میگن خیال باطل نکن؟

سنگینم، پرم، پر از حسای بد و پر از هر چی چیز ِ ناجوره، دلم خالی شدن میخواد، دلم آروم شدن میخواد، دلم گریه و هر چیزی که خلاصم کنه میخواد، اولین باره گمونم دارم اینجا این شکلی غر میزنم. سخته همه چی خیلییی سخته همه چی خیلییی

دلم شکستن و خراب کردن میخواد..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ مهر ۹۸ ، ۲۱:۰۲
من ِ ۲۱ ساله

نمیدونم چقدر لازمه بنویسم تا که ذهنم خالی بشه و بتونه بشینه پای درساش، اما میدونم که اصلا کم نیست. میخواستم ورزش کنم، اما صدای بارون رو شنیدم و رفتم پایین که بشینم رو مبل خیلی راحتی که گذاشتم کنار پنجره و مثن اونجا درس میخونم، و خب درس بخونم، اما نشد.

این که هنوز تسلط کامل رو مغزم ندارم ناراحت کننده ست، این که نمیتونم وقایع رو جوری که هست و نه بدتر، حتی شاید بهتر برا خودم جلوه بدم و پیش ببرونم دلسرد کننده ست، که فقط خودم میدونم چه موانعی که تو ذهنم برام ساخته نشده ست.

تو ۶ سالی که دارم کانال مینویسم، آدما مقطع تحصیلی عوض کردن، فارغ التحصیل شدن، عاشق شدن و ازدواج کردن، باردار شدن و حتی بچه به دنیا اوردن، مهاجرت کردن و ترفیع شغلی گرفتن، اما من هنوز همون دختریم بینشون که پزشکی میخونه و از امتحاناش میناله:) یذره تفاوت قضیه فقط اینجاست که قبل تر از صبحای دانشگاه مینالیدم و حالا صبحای بیمارستان، بی ثباتی اتندا و امتحانای پایان بخش..

حتی دوباره داره امتحان جامع نزدیک میشه و پس کی خلاص میشیم ماها از کنکور دادن؟ علوم پایه و پره و صلاحیت بالینی و رزیدنتی و هوووف اصلا.

هنوز طول روز مودم بالا و پایین میشه، کلی که فکر میکنم خسته میشم و دیگه جونی واسه پیاده کردن کارا نمیمونه، اما خب باز کمال گرا شدم و هر کاری میکنم ارضام نمیکنه، هی از خودم شاکیم و هی انتظار بیشتر دارم، اما حواسم هست که همین کارایی که میکنم نسبت به قبل چقد بیشتره؟ چقد فرق کردم؟

پارسال آذر ماه بود که درگیر استارتاپ شدم و بعدش تموم فکرای مربوط به پول دراوردن، مقام اورده بودیم و میخواستن کمکمون کنن و دفتر بدن و پیگیری کنن که را بندازیمش:)) قرار بود تا الان پول دراورده باشیم، اما کم کم همه چی محو شد برامون. شاید اگه از همون موقع شروع کرده بودم به انجام یکاری و مستمر روش بودم، الان نتیجه ای داشت برام، اما هنوزم که هنوزه فقد ایده ست که داره میاد.

چند روزیه به ایده ای فکر میکنم که قسمتیش مربوط به هدیه ی تولدمه که از طرف نونه، و اگه مطمعن میبودم میتونستیم بدون پول و لوازم خاصی فعلا اروم اروم پیش ببریمش، اما خب چه تضمینی هست؟ همین ایده کلی ذهنمو میگیره و کلی آشفتگی هست.

تصمیم گرفته بودم پره رو آسه آسه شروع کنم اما هم هنوز به منابع قطعی واسش نرسیدم و تصمیم نگرفتم، هم پایان بخش پوست نزدیکه..

کاش یذره سرحال تر و حواس جمع تر باشم، کاش یذره به خودم اعتماد کنم. 

طول مدت نوشتنم، میخواستم برسم به موضوعی راجب نون، اما میبینم هنوز دلم نمیاد چیزی ازش بنویسم، حس میکنم شاید کامل نباشه نوشتنم، حس میکنم نمیخوام تیکه تیکه ش کنم، نه خوب نوشتن ازش و نه مشکلات کوچولو رو هنوز نمیتونم بنویسم..

استاد نورولوژی مون که خیلی هم خفنه، میگفت دانشجو پزشکی ای که قرص نخوره بدرد نمیخوره:)) ینی انقدر بیخیال و بی استرسه و نمیفمه پزشکی ینی چی. همون دکتریه که قبل کنکور پیشش رفته بودم و یه سری قرص بم داده بود و داشتم دوران ارومی رو میگذروندم، همونی که از کنکورش واسم تعریف میکرد و میگفت که غیر بومی شو حتما..

همین اواخر گفتم بهش که علایمم ادامه داره، گف برا دختری به سن تو خطرناکه و باید بیای مطب و معاینه شی، ولی خب نه جراتشو دارم و نه حوصله ش رو واقعیت:))

با این که روشنایی عصر رو از دست دادم و اکثرا تا وقتی بیدار شم و جمع و جور کنم تاریک شده و دیگه نمیتونم تو روشنایی کنار پنجره بشینم، اما کش اومدن ساعات شبونه رو دوس دارم:)

 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مهر ۹۸ ، ۲۱:۱۳
من ِ ۲۱ ساله
دارم تو پی ام اسم سر میکنم و علایمش از سر و روم میباره. عصبی شدم، میرم تو خودم، میشینم ریز ریز و ته دلی بی دلیل مهمی گریه میکنم، به همه بدبین شدم و فکرای خصومانه راجبشون میکنم و وقتی تو جزوه ها چیزی خوب پیش نمیره میخوام تموم خودمو ریش ریش کنم از حرص و عصبانیت. که خب انقدر جزوه ها پراکنده ن که اصلن این حسم کم نیست.
نشسم این پایین، جزوه هارو مرتب کردم، روزا و موضوعات رو مشخص کردم و چون که زیادی به جزوه ی ه دل بسته بودم و میبینم که انقدرام خوب نیست بیشتر سرخورده و عصبانی میشم. دیروز این موقعا اوضام خیلی خیلی بهتر از امروز بود و با برنامه ای که برا امروز نوشتم چند ساعتیم باید از ۲۴ ساعت قرض بگیرم تا که انجامش بدم. راهی ندارم جز به زور خودمو سر درسا نشوندن، تا که یه مقداری پیش بره و بخوام کمی برقصم که انگاری حالمو خوب میکنه.
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۹۸ ، ۱۸:۳۸
من ِ ۲۱ ساله

از آخرین باری که اینجا نوشتم ۶ ماه میگذره و با خوندن چار تا پست قبلی فکر کردم چه خوب، که اولین باره راضیم و دلم نمیخواد واسه بازم نوشتن نوشته های قبلیم رو پاک کنم.

منی که الآن اینجام سه ماه داخلی رو پشت سر گذروندم و مث این زخم و زیل و تیر خورده های تو فیلما جا خوش کردم تو ذهن خودم. تو نوشته های قبلیم از سخت بودن جراحی و روان نوشته بودم و چه میدونستم چی پیش رومه؟:))

حالا دارم فکر میکنم که واسه بار هزارم این رو تجربه کردم و با تموم حرفایی که تو همین مورد و راجب کنکور و دانشگاه به داداشه میگم پس چرا خودم لحاظش نمیکنم؟ که باید قبول کنم همیشه سخت تراشو قراره از سر بگذرونم و زنده بیرون بیام پس حالا میتونم کمتر سخت بگیرم و کمتر خودمو اذیت کنم.

خوشالم که خیلی حالم با اون موقعا فرقی نکرده، بیس حالم یعنی. یچیزایی فرق کرده مث کمی بی انگیزه تر شدن، بی برنامه تر شدن، اما غصه دار تر نشدم:)

دو تا هدفی که نسبتا شروعشون کردم لاغر شدن و زبان خوندنه که اولی رو تا وسطا پیش اومدم و دومی رو هم شروع کردم گرچه هزار ساله باهاش فاصله افتاده ازم.

دیروز تو کانالا از این که حس میکنیم زندگی مون چون اینجاییم داره از دست میره و دیگه زندگی نمیکنیم نوشته بودن و دیدم که چقدر درسته، که چقدر همین فکر ِ من که حالا دارم زندگی نمیکنم پس چرا واسش کاری کنم؟ منو عقب و ثابت نگه داشته، باید دور شم ازش و باز حرکت کنم. باز برنامه دار شم.

مامان نیست و یه هفته نشده هنوز، احتمالا دو ماه این شکلی قراره بگذرونیم و داره کمی اذیت کننده میشه:)) دوست نداشتنیه اوضاع ولی خب ادمیزاد هر چیزی رو از سر میگذرونه و یکی از چیزایی که ذوقم رو بی می انگیزه کلاس رقص پیش روعه.

کارای زیادی پیش روعه و من آدم نوشتنم برخلاف چیزی که زمان کنکور راجب خودم فکر میکردم. حالا هم گمونم فرصت خوبی باشه واسه یه استارت کوچولو زدن و چقدر خوبه که خودم رو دارم بیشتر میشناسم و انتظارای بیجام کمتر شده ازم.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ تیر ۹۸ ، ۱۲:۵۷
من ِ ۲۱ ساله

فکر میکنم بلخره توی چند سالگی قراره بفهمم مسیر و زندگی ای که میخوام چیه و بعد فکر میکنم چقد تو قید و بند سنم، واقعا هم هستم، ۲۲ و ۲۳ که تا فکر نکنم نمیدونم کدومشونم هی تو هر موضوعی تو سرم میچرخن و خب که چی؟

توی کانالم نوشته بودم که الآن دو تا سیاهچاله دارم که هر چیزی رو میبلعن و هیچ حدی براشون کافی نیست، یکی تو قلبم، یکی تو مغزم. قلب رو اسکیپ میکنیم و میرسیم به مغزی که هر چی فکره داره پرت میکنه سمتم، تا میام بگیرم بعدی رو میکوبه و به همین ترتیب، آخرشم که اینجا پناه آشفتگیاست و جایی که میشه آروم گرفت، پس باید بنویسم همه شون رو.

اتاق پایینی رو یه ریزه مرتب کردم، فقط در حد مرتب شدن و نه تمیز شدگی، دو تا دونه مبل آوردم تو و یه کوچولو پر تر شده، یه اتاق کوچولوعه و وسایل قدیمی ِ هر کدوم به یه رنگ ولی باز یه مقدار برا خودم بودن حالمو خوب میکنه، فک میکنم کی میرسه پس وقتی که واقعا خونه ی خودم باشه و وسایلشو دونه دونه و با وسواس بخوام بچینم توش و هی گوشه های دنج بسازم.

نمای رو به روم پرده ی کشیده شده به بیرونیه که بعد باریدن برف آروم گرفته، چند تا دونه گلدونی که دارن تازه دوباره جون میگیرن و یه فرش قرمز که هیچ وقت دوستش نداشتم و الان محبوبمه و سکوت و سکوت.

نزدیکای آخر ساله، میشه چیزای کلی هم نوشت. از امسالم اگه بخوام بگم برخلاف سالای قبل دیگه زشت و تاریک نیست، بالا و پایین خیلی داشت اما نمای کلیش برام قشنگ و در حرکت بوده، از زندگی کردنش ناراضی نیستم. ازم آدمی ساخت که به خودی که میخوام نزدیک تره، آدمی که به جا هواشو داشتن الان میتونه هوا داشته باشه، ادمی که شخصیت مستقل تر داره و بقیه به عنوان ادمای خفن زندگیشون ازم یاد میکنن، ملومه که به دلم نشست این جمله.

وسطا چای میخورم و مسیری که گرم میکنه و میره پایین برام لطیف و قشنگه:))

میگفتممم..

از امسال اگه بخوام بگم کلی حرف هست برای گفتن، اما چیزی که الان بیشتر دغدغه ی ذهنیمه نگاه کسب و کاری و پول دراوردنه. رقم خلی ناچیزیه ولی خب اولین بار بوده که تونسم خودم پول دربیارم و حدودا پونصد تومن شده، yaaay، برا خودم که قشنگه:)) میخواسم ثابت کنم ک میشه و حالا واسه هدف کوچولویی که داشتم که میخواسم هدیه ی نون رو با پول خودم بگیرم رسیدم و هی تو فکر کارای گنده ترم.

اتفاقای زیادی حول ِ این جریان در چرخشه ولی همه شون دیر و دور به نتیجه میرسن تازه در صورت تلاش و کلی زور زدن. کار کوچولویی که میتونم انجام بدم همین پلنر و نقاشی کردنه که خب داشتم ازش دلسرد میشدم. دارم فکر میکنم ولی حالا که میشه به عنوان کار کوتاه تر بش فک کرد تا زمان بقیه شون فرا برسه.

چیزی که هنوز انقدرا بش نرسیدم تو لحظه بودنه، تموم تعطیلاتمو فکر امتحان دو هفته ی بعد! به فنا داد و تازه اول نوشتن اینجا بودم که متوجه شدم دو هفته باقی مونده.. زمان زیادیه خب. تازه، شرایط همگی مثل همه و کمی بالاتر و پایین تر، چرا دارم خودمو اذیت میکنم براش؟ واسه همین سعی کردم کمی ریلکس کنم:))

زندگی به رواله، دغدغه هام فلن همین امتحان و تولد پنج شنبه و راه انداختن پیج اینستام و گرفتن اولین مشتری با قیمت جدیده..

به یک ماه و ده روز اینده که فکر میکنم فقط و فقط جراحیه و تا دیروز خاکستری ِ تیره میدیدمش، الآن میبینم که میشه قشنگ تر بشه.

به وقتی که سبک تر بودم فکر میکنم میبینم چقدر حالم با سبکی و صورت و اعتماد به نفسم خوب بود، بازم بهش میرسم و دیگه تا خود عید به عنوان اولین نقطه و بعد ترش، سعی میکنم سبک بشم، این سور بودن رو لازم دارم.

یادم میاد که تصمیم گرفته بودم زبان بخونم و چی شد؟ هییییچ. زبان رو حتما باید توی برنامه های سال بعدم با یه آدم پایه بچپونم، حتما.

کمی که خلوت تر شدم یه دفترچه میگیرم برا جمع بندی امسال و همه هدفای سال بعد، دیگه این شکلی نیسم که برنامه بریزم و بگم همه ش باید اجرا شه و از موندنش حالم بد بشه، الان برنامه م این شکلیه ک چیزی که دلم میخواد رو با واقعیت قاطی میکنم و سعی میکنم حداقل ۸۰ درصدش انجام بشه، اینطوری حالم بهتره.

الان یادم اومد که برا امسال هدف نوشته بودم! جالب شده برام، حتی انقد که همین حالا وسط نوشتن برم پیداش کنم و بیارمش. میرم پیداش کنم پس:))

نه راضی ِ زیاد بودم و نه ناراضی. چیزای پایه ای تر و اصلی ترو بهشون رسیده بودم و چیزای نامهم تر مونده بودن، یه چیزایی هم که انچنان دست من نبود. ولی دو تا موردی که خیلی واسشون تنبلی کرده بودم؟ جرات برا رانندگی و لاغر تر شدن.

سررسید گاویم رو پیدا کردم، اوردم که عکس بگیرم و براش بفرسم.

یه دفتر ِ خالی پیدا کردم که خب نازک تر شده بود برا کنده شدن ورقای استفاده شده، ولی خالی بودنش همچین سکسی بود که بدون قصد و غرض زدم زیر بغلم و آوردمش اینجا.

ایییین همه مدته این فکرو میکنم و بازم دارم میگم کاش میشد بیشتر وقتم این پایین بگذره و وسیله هامو بیارم اینجا.

برم برنامه ی روزانه ی جزیی تر برا کارام بنویسم، عالی تر میشد اگه یک هفته ای هم مینوشتم. بعد ترش هم با ارامش انجامشون بدم. فقط دلم یکم معاشرت میخواست، ازینا که قد خودم واسه همه چی ذوق کنه و قد خودم بضی چیزا براش مهم نباشه. کاش میشد میتوز کنم و بشینم جلو خودم، راجب همه چی با خودم حرف بزنم. بعدم یواشکی قایمش میکردم که دوتایی زندگی یه نفره م رو بچرخونیم.

خدایا شکرت در انتها:)

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ بهمن ۹۷ ، ۱۶:۳۷
من ِ ۲۱ ساله

سر فشار تختای دو برابر بقیه م و مریضایی که تند تند عوض میشدن و تو جو سنگین و ترسناک اتندا باید واسشون شرح حال و نوت بذاری و سر جو متشنج بین هم لاینیام تو این بخش و خب احتمالنم یه مقدار پی ام اسی، با اخمو ترین قیافه تند تند را میرفتم و بین این را رفتنام رسیدم به دسشویی و زدم زیر گریه، اتفاقی که تو پنج سال تا بحال نیافتاده بود. چقدر دارن سخت میگذرن این روزا و خوبیش به اینه که فعلا دو روز ازش دورم، البته کلاس هشت صبح فردا رو فاکتور میگیرم. برام سواله دکتری که روان پزشکه و باید حواسش تو این موارد جمع تر باشه، چی انسانیتش رو کم میکنه و سمت حیوانیت سوقش میده که انقدر بی قاعده بخشی رو واسه بقیه جهنم میکنه، که انقدر بی قاعده با مریضاش و اطرافیان ِ غیر دانشجو هم زننده ترین رفتار رو داره.

اگه تا به حال واسه اسم و سطح دانشگاه بود که میخواستم شهرای بزرگ تر باشم حالا دلیلای منطقی تر و بهتری دارم که محکم ترم میکنن واسه این کار، که لااقل شان خود دانشجوم حفظ بشه. که واقعا که فقط خود آدم میتونه خودش رو نجات بده.

حالا عصر آروم و سرد و تاریک چهارشنبه ست و دو روز ِ پیش رو که دلم میخواد فکر کنم هیچ وقت سر نمیاد.


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ دی ۹۷ ، ۱۹:۲۴
من ِ ۲۱ ساله

چرا عزا نمیگیرم من؟ عجیبه. خیلی شکل قبلنام نیستم دیگه.

صبح ِ امروز اولین روز ِ روان بود و تقسیم بندی، قرعه کشی شد و با اتندی افتادم که یه عالم تخت و مریض داشت. حالا من ۶ تا تخت دارم و هم گروهیم ۵ تا، اکسترن بقیه اتندا؟ ۲ یا نهایت ۳ تا. یه سری بحثا هم با هم کلاسی پیش اومد که خب دیگه اذیت نمیشم فقط نفرتم از خود اون آدم بیشتر میشه. ۶ تا تخت و شرح حال میگذره ولی گندی که همکلاسی به رفاقت زد نمیگذره و فراموش نمیشه، که خب مدتیه میدونم چقدر نباید گیر ِ ادما باشم و چقدر مستقل بودن خوبه.

بخش روان ما یچیزی مث پادگانه، هفت و خورده ای اونجایی و حق نداری تا دوازده و نیم از ساختمونش خارج شی، اتندای وحشتناکی داره.

مریضا چطورن؟ پشت میله ها. واسه ورود باید اطلاع بدی تا حواسشون بهت باشه، چند بار قبل ترا مشکل پیش اومده. حقیقتا میترسم:)) حالا وقتی برم تو دل ماجرا همه چی بهتره. ولی خب الآن خیلی محکم تر از اون وقتیم که با چند دقیقه رفتار ناجور مریض تو بخش اورو تا دو هفته به خودم نیومدم.

پادگان که آزادمون کرد به قول سین به جا خوابیدن مُردم، بیدار که شدم جای برف بازی ِ دو روز پیش بد درد میکرد:))

حالا بلخره گیر افتاده و دکتر رفته، قرص و شربت و آمپول خورده، یه روز سخت گذرونده دراز کشیدم رو تخت و به زمستون پیش رو فکر میکنم و عجیبه که حالم گرفته نیست. حتی وقتی به منتوره زنگ زدم و اطلاعاتش کمکم نکرد و دل به مشاوره ش بسته بودم هم تو ذوقم نخورد.

دارم فک میکنم با یه ماگ جدید، دو تا جعبه ی فلزی کوچولو و بزرگ، چند تا دفترچه ی خوشگل، یه عالم قهوه و کافی میکس و شیرکاکائو میتونم زمستون خوشگلی داشته باشم، به سیو مانی واسه کاری که دارم فک کنم یا خرید ماگ و جعبه و دفترچه واسه قشنگی روزام؟

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۹۷ ، ۲۰:۰۹
من ِ ۲۱ ساله

"دیدم جلو آینه شبیه تصویری از گلزم تو ذهنم نشسم!
موهای گوجه ای، تی ش.."

صبح چند روز قبل نوت گوشی رو باز کردم، شروع کردم به نوشتن تا این که چشمم به ساعت خورد و مجبور بودم تا همینقدر باقی بذارم و بدو بدو به آماده شدن و سر ساعت رسیدنم برسم.

قرار بود اینجوری ادامه پیدا کنه، موهای گوجه ای، تی شرت گشاد که یقه ش یه وری کج شده، صورتی که هیچ سیاهی دور چشمی و رژ ِ رنگ و رو رفته ای نداره و ماگ قهوه تو دستم که آسه آسه ازش میخوردم و لود میشدم.

همیشه این تصویر تو عکسا و فیلما برام جذاب و بُلد بود و حالا یهو به خودم اومده بودم دقیقا وسط همون تصویر ِ ساده.

همه چیز از همینجا شروع شد، وقتی به مبدا اتفاقا و فکرای الآنم فکر میکنم همون دختر میاد جلو چشمم و چه تصویر قوی ای هم واسه مبدا ِ همه چی شدن:))

اومدم بنویسم حالم خوبه واسه همه ی ساختارای جدید ِ تو ذهنم، حالم خوبه که یهو دنیام داره چن لول بالا تر و بزرگونه تر میشه و واسه داشتن همه چیزای تو ذهنم باید ازشون نوت بنویسم تا که یادم نرن(ینی زیاد و مهم شدن که نوت لازمن).

حالم خوبه و میخوام که ادامه ش بدم، یکی از دلیلای گنده ی حال خوبم عوض شدن ۱۸۰ درجه ی بی صبر بودنم بود، که نتیجه ی هر کاریو تو سریع ترین زمان ِ ممکن که عملا غیر ممکن بود میخواستم و حالا میدونم باید براش صبر کنم و خوب پِی بذارم، انقدر خوب که حتی مو هم لای درزش نره.

فردا امتحان بهداشت دارم، قرار بود هتل باشه ولی خب شاید همین باعث شد بی برنامه ترین ماه ممکنمو داشته باشم. مزه هم نداد، کلاساش همه بی مزه بودن. البته دو تا نقطه ی خیلی پررنگ داشت که شدیدا ارضام میکنه و جبران تموم بی برنامگیاشه، حتی جبران یه نمره ی از پیش دست رفته ی بهداشتم و حتی جبران نمره ی کمی که احتمالا قراره بگیرم چون فرصت خوندن نداشتم و راستش بعد ترا هم تو جو نبودم. شما فک کن بخشای سختو با ۱۸ بگذرونی و وقتی برسی به بهداشت ۱۴،۱۵ باشه، حالا امیدوارم همینم بتونم بگیرم:))

خوشالم از برگشتن به جو اینجا و چقدر دوست ترش دارم♡

از نوشته های پارسال ِ همینجام مسافرت خواستن بیشتر به چشم میومد که نوشته بودم به ۵ روزه شم راضیم:)) که خب تبدیل شد به ۱۶ روز ِ خیلی قشنگ که هم خوش گذشت و هم شروع ِ یه چیز عجیب بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۷ ، ۲۰:۳۷
من ِ ۲۱ ساله