To my 30th

۲ مطلب در دی ۱۳۹۸ ثبت شده است

تو اتاق پایینی جلوی گرمای مستقیم بخاری دراز کشیدم و پاهام رو به قسمت گرم دیوار چسبوندم، قبل از این که یا بهتره بگم بعد سرسری خوندن جزوه ی اول و حالا که میخوام برم سمت احیا، اومدم بنویسم و یه مقدار از شلوغیای تو سرم رو اینجا جا بذارم.

تو موقعیتی هستم که دوشنبه و پنج شنبه امتحان دارم، از یک درس اما امتحان هایی کاملا متفاوت، ته دلم میدونم هر دو قراره بخیر بگذرن اما دلیل نمیشه استرس همیشگی قبل امتحان و بخصوص این دو رو که اولی هم جنگ اعصاب استادی داره رو نداشته باشم، همینان که پیر میکنن آدمو و تعداد موهای سفید رو بیشتر، حالا اگه کسی غیر از خودم بخونه لوس بنظرش میاد اما شناختی که از استاد دارم و ظلم بی انصافانه ای که بهمون میشه رو نمیتونم هضم کنم و روند فرسایشی داره. چه اشکالی داره مگه امتحان عادی گرفتن؟ نرمال گرفتن؟

خلاصه که میگذره هر دو، همه چیز تا بحال گذشته و پره هم میگذره و اینترنی هم و.. امیدوارم همه شون بدون مشکل خاصی برای من و بقیه بگذره..

اتفاق جدیدی که پیش اومده درخواست همکاری به عنوان طراح با برندیه که اسم قشنگی داره و تازه کاره، اما شروع خوبی بنظر قراره داشته باشه، گفتن که طی یک هفته الی ده روز آینده قراره قرار داد تنظیم کنن و امضا کنیم و تقریبا چیزایی که تو سرم بوده به واقعیت بپیونده..

مثل کلاس المپیاد خیلی سال پیش که سوال آسونی بود و جواب رو پیچوندم چون قبل ترش استاده گفته بود اگه آسونه بدونین اشتباهه اما بعد تر فهمیدیم همون آسونه درست بوده، الآن هم فکر میکنم چنین ساده پیش رفتن برا رویای قشنگم باعث ناواقعی تر شدنش میشه اما خب فقط میتونم وایسم و منتظر باشم و نتایج خوب دلم بخواد. جدی جدی اگر نون جدیم نمیگرفت و باعث نمیشد از همون جاهای ریز ریز خیلی ریزم شروع کنم و اتفاقات زنجیروار بعدی که همه شون هم خوشایند نبودن پیش نمیومد به اینجا ختم نمیشد، که قطعا ختم نیست و شروعه هنوز.

سر همین بود که دیروز اولین قرار کاری نسبتا رسمی م رو داشتم:)) با لباسی که سعی کرده بودم رسمی تر باشه، کت مشکی و کیف چرم قهوه ای و دسکش مشکی:)) 

باید روزا رو گذروند دیگه بهرحال، یادم باید بیارم که شب امتحان بافت تو همون چند ساعت با حال خوب تونستم جمع کنم مباحث رو و نمره ی خوبی بیارم، حالا هم همون آرامشو لازم دارم، و باید خودم خودم رو قبول داشته باشم که کیفیت درس خوندنام چقدر نسبت به قبل تر ِ نزدیک فرق کرده.

با دلی که احساسات متناقضی داره برم برای ادامه ی روزم و امیدوارم مفید بگذرونمش.

عنوان؟ کاملا یهو توییت ریت کرده ی نون به ذهنم اومد.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۶ دی ۹۸ ، ۱۲:۳۵
من ِ ۲۱ ساله

چیزی که باید روش کار کنم ترس از دست دادنه، توی ریز ترین چیز ها این حس رو دارم و فکر میکنم به زودی قراره تموم شن و دیگه نتونم بدستشون بیارم. مثال میزنم تا مسخرگی و وخامت اوضاع مشخص تر بشه، شکلات خوشمزه ای که هست رو دلم نمیخواد تموم شه چون حس میکنم دیگه بهش دست نخواهم یافت!

در ظاهر مسئله ی پیش پا افتاده ایه ولی تو تموم زمینه های زندگی من هست و میرنجوندم. امید داشتم اگه پول دستم بیاد پیش مشاور برم اما خب با یکی دو جلسه فکر نمیکنم اتفاق خاصی برام بیافته و بیشتر از اون هم فعلا پولم رو برای چیزهای دیگه نیاز دارم.

یه ربع حلقه زدم، دست و دلم به رقص نرفت، قبل ترا چقدر راحت تر و اسون تر میرقصیدم و پروسه ش به دلم هم مینشست، قهوه ی تلخ اما با شکلات برای خودم گذاشتم روی میز و منتظرم بعد نوشتن بخورم و تاثیری روی کسل بودنم بذاره.

اتاقم تمیز تمیزه و برام لذت بخشه، گلی که دختر عمه اورده رو میز ارایشمه و نگاه کردن بهش حالم رو خوب میکنه، وقتی چنین موجودی انقدر برام قشنگ و رقیق و خوشحال کننده ست، چقدر قشنگ تر میبود اگه از آدم دیگه ای میبود..

بهرحال، اولین باری بود که جز گلای عمو، گل میگرفتم برا خود خودم.

انقدر به دلم نشسته بودنش توی اتاقم که فکر میکنم شاید یه وقتی خودم برا خودم گل بگیرم و بذارم گوشه ی اتاق.

و این که دخترعمه تو گلفروشی منو کسی که عاشق گله معرفی کرده و این که چند تا از ادمای اطرافم با گربه دیدن یاد من میافتن یا گربه هارو دوست داره چون منو بیادش میاره، خیلی برام قشنگه که تونستم با یچیزایی تو دل و ذهن ادما باشم طوری که بخوان بشناسنم و شناسنامه دار راجبم کر کنن.

و حجم درسای باقی مونده..

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ دی ۹۸ ، ۱۸:۳۶
من ِ ۲۱ ساله